داستان های کودکانه



سلام.اسم من سیدمیثم یزدانی است.دوستانم مرا میثم کوچولو صدا می زنند.امروز می خواهم داستانی را برایتان تعریف کنم.

(داشتم با مادرم در خیابان قدم می زدم که ناگهان نوشته ای توجهم را به خود جلب کرد.پس مدتی به خود آمدم.اطرافم را نگاه کردم؛امّا دیگر مادرم را ندیدم!خیلی ترسیده بودم.از ترس جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم به گریه کردن.پس از مدتی با خودم فکر کردم:<<گریه کردن فایده ای ندارد.>>پس دیگر گریه نکردم.نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.آیا من مادرم را پیدا می کنم یا نه.چه اتفاقی برایم می افتد . در همین فکر و خیال بودم که مردی را کمی آن طرف تر دیدم.تصمیم گرفتم که از آن مرد بپرسم که خانه ی ما را بلد است یا نه؟به سمت آن مرد رفتم.چند قدمی که برداشتم،یاد حرف مادرم افتادم که می گفت:<<پسرم،هر وقت گم شدی،سریع پیش پلیس برو؛به هیچ کس اعتماد نکن و با هیچ کس درمورد اتفاقی که برایت افتاده حرف نزن.ممکن است خطرناک باشد.>>از حرف زدن با آن مرد منصرف شدم.اطرافم را نگاه کردم که شاید آقای پلیس را ببینم.خوش بختانه آقای پلیس کمی آن طرف تر بود.به سمت او رفتم.وقتی به او رسیدم،ماجرا را برایش تعریف کردم.او گفت:<<عزیزم کار خوبی کردی سراغ من آمدی.حالا هم نگران نباش مادرت را برایت پیدا می کنم.>>بعد با هم به دنبال مادرم گشتیم که شاید او را پیدا کنیم.مدتی گذشت.من مادرم را آن طرف خیابان دیدم.صدایش زدم:مادر.مادر .

مادرم تا مرا دید با سرعت به سمت من دوید.مرا محکم بغل کرد و گفت:<<پسرم کجا بودی؟مرا خیلی نگران کردی.>>گفتم:<<من گم شده بودم و کمک آقای پلیس توانستم تو را پیدا کنم.>>مادرم خیلی از آقای پلیس تشکر کرد که مراقب من بوده.آقای پلیس گفت:<<خواهش می کنم.از این به بعد بیشتر مواظب فرزندتان باشید.>>بعد هم رو کرد به من و گفت:<<تو هم بیشتر مواظب خودت باش که گم نشوی.>>بعد یک کاغذ به من داد.بالای کاغذ با خط درشت نوشته بود:

<<وقتی گم شدیم چه کار کنیم.>>

من آن را خواندم نوشته بود:

<<بچه ها وقتی گم شدیم باید کار های زیر را انجام دهیم:

۱_نگران نباشیم

۲_اطرافمان را نگاه کنیم؛اگر پلیسی را دیدیم به سمت آن برویم و از او کمک بخواهیم

۳_اگر پلیسی را ندیدیم،،از جایمان تکان نخوریم

بچه ها اگر کار های بالا انجام دهید،،اتفاقی برایتان نمی افتد؛پس نگران نباشید.>>)


(سیدمیثم یزدانی)


یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، در یک جنگل قشنگ و با صفا، شیر کوچولو با دوستانش در حال بازی کردن بود. وقتی بازی تمام شد، شیر کوچولو به‌ سمت خانه اش رفت؛اما خیلی ناراحت و عصبانی بود. وارد خانه اش شد. مادرش وقتی او را دید، به او سلام کرد؛ اما شیر کوچولو جواب سلام مادرش را نداد. مادرش خیلی ناراحت شد. دوباره سلام کرد؛ اما شیر کوچولو باز هم جواب سلام مادرش را نداد. به اتاقش رفت و در را محکم پشت سرش بست. ناراحتی مادرش بیشتر شد. مادرش با ناراحتی به‌ سمت اتاق شیر کوچولو رفت. در زد: تق تق، تق تق؛اما صدایی نشنید. دوباره در زد؛ اما این بار هم صدایی نشنید. خیلی نگران شد. در را باز کرد و داخل اتاق شد. شیر کوچولو را دید که با ناراحتی و عصبانیت گوشه ی اتاق نشسته بود. شیر کوچولو یک نگاهی به مادرش انداخت؛ ولی حرفی نزد. مادرش کنار او نشست و گفت:<<پسرم! اتفاقی افتاده است؟ چرا ناراحتی؟ >>شیر کوچولو جوابی نداد. مادرش گفت:<<نکند امروز با دوستانت دعوا کردی؟ سریع برایم تعریف کن چه اتفاقی افتاده است؟ و گرنه دیگر نمی گذارم از اتاقت خارج شوی. >>شیر کوچولو گفت:<<باشه. >>بعد ماجرا را برای مادرش تعریف کرد:<<امروز موقع بازی فوتبال ، یکی از بازی کنان تیم ما، اشتباهی توپ را دشمن داد و ما گُل خوردیم. من خیلی عصبانی شدم و گفتم:<<تو اصلا بازی بلد نیستی! از جلوی چشمانم دور شو!>>او خیلی ناراحت شد؛ ولی چیزی نگفت و رفت. پس از چند دقیقه، دوباره گُل خوردیم. همه ی بچه های تیم،سر من غر غر کردن و گفتند:<<تقصیر تو بود که گُل خوردیم. >>من هم با صدای بلند فریاد زدم:<<اصلا تقصیر من نبود. تقصیر شما بود که نتوانستید توپ را از آنها بگیرید. من از همه ی شماها قوی تر هستم. فوتبال هم بلدم؛اما شما نه!>>بچه ها خیلی ناراحت شدند و گفتند:<<تو خیلی مغرور هستی! ما دوست نداریم دیگر با تو بازی کنیم. >>این را گفتند و رفتند. من هم خیلی عصبانی شدم و به خانه آمدم. بقیه اش را هم که خودت می دانی. >>مادرش گفت:<<پسرم می دانی به این کار غرور می گویند. هیچ کس بچه های مغرور را دوست ندارد. >>شیر کوچولو گفت:<<اما مادر . >> مادرش گفت:<<دیگر اما ندارد. تو خودت دوست داری یکی از دوستانت یکسره به تو بگوید من خیلی از تو بهترم! تو اصلا هیچ کاری بلد نیستی! معلوم است نه. پس پسرم نباید این کار را انجام دهی. >>بعد ادامه داد:<<حالا هم برو از دوستانت معذرت‌خواهی کن. >>شیر کوچولو با شنیدن حرف های مادرش به فکر فرو رفت. بعد از جا بلند شد و رفت تا از دوستانش معذرت خواهی کند


#کوتاه_ولی_پند_آموز


در روزگاران کهن دو مزرعه‌دار در همسایگی یکدیگر زندگی میکردند. مزرعه دار اولی مردی پرتلاش و زحمتکش بود اما دیگری مرد تنبل بود که از صبح تا شب فقط می خوابید. مزرعه دار اولی صبح زود از خواب بیدار می شود و اولین کاری که انجام می داد رسیدگی مزرعه بود. او هر روز از صبح تا ظهر کار می‌کرد علف های هرز را می‌چید مزرعه را آبیاری می کرد و. . اما مزرعه دار و دومی تا ظهر می خوابید و هیچ کاری انجام نمی داد. وقتی موقع برداشت محصول رسید نتیجه زحمات مزرعه داران آشکار شد. مزرعه دار اولی مثل هرسال محصول خوبی برداشت کرد و نتیجه زحمات خود را دید؛ اما مزه دار و دومی مثل هرسال محصول بدی برداشت کرد.

دلیل این اتفاق را هم خودتان می دانید. قدیمی ها می گویند:
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد


#کوتاه_ولی_پند_آموز


در روزگاران کهن دو مزرعه‌دار در همسایگی یکدیگر زندگی میکردند. مزرعه دار اولی مردی پرتلاش و زحمتکش بود اما دیگری مرد تنبل بود که از صبح تا شب فقط می خوابید. مزرعه دار اولی صبح زود از خواب بیدار می شود و اولین کاری که انجام می داد رسیدگی مزرعه بود. او هر روز از صبح تا ظهر کار می‌کرد علف های هرز را می‌چید مزرعه را آبیاری می کرد و. . اما مزرعه دار و دومی تا ظهر می خوابید و هیچ کاری انجام نمی داد. وقتی موقع برداشت محصول رسید نتیجه زحمات مزرعه داران آشکار شد. مزرعه دار اولی مثل هرسال محصول خوبی برداشت کرد و نتیجه زحمات خود را دید؛ اما مزه دار و دومی مثل هرسال محصول بدی برداشت کرد.

دلیل این اتفاق را هم خودتان می دانید. قدیمی ها می گویند:
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد


این وبلاگ آزمایشی است

برای مشاهده ی وبلاگ واقعی داستان های کودکانه کلیک کنید


سلام.اسم من سیدمیثم یزدانی است.دوستانم مرا میثم کوچولو صدا می زنند.امروز می خواهم داستانی را برایتان تعریف کنم.

(داشتم با مادرم در خیابان قدم می زدم که ناگهان نوشته ای توجهم را به خود جلب کرد.پس مدتی به خود آمدم.اطرافم را نگاه کردم؛امّا دیگر مادرم را ندیدم!خیلی ترسیده بودم.از ترس جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم به گریه کردن.پس از مدتی با خودم فکر کردم:<<گریه کردن فایده ای ندارد.>>پس دیگر گریه نکردم.نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.آیا من مادرم را پیدا می کنم یا نه.چه اتفاقی برایم می افتد . در همین فکر و خیال بودم که مردی را کمی آن طرف تر دیدم.تصمیم گرفتم که از آن مرد بپرسم که خانه ی ما را بلد است یا نه؟به سمت آن مرد رفتم.چند قدمی که برداشتم،یاد حرف مادرم افتادم که می گفت:<<پسرم،هر وقت گم شدی،سریع پیش پلیس برو؛به هیچ کس اعتماد نکن و با هیچ کس درمورد اتفاقی که برایت افتاده حرف نزن.ممکن است خطرناک باشد.>>از حرف زدن با آن مرد منصرف شدم.اطرافم را نگاه کردم که شاید آقای پلیس را ببینم.خوش بختانه آقای پلیس کمی آن طرف تر بود.به سمت او رفتم.وقتی به او رسیدم،ماجرا را برایش تعریف کردم.او گفت:<<عزیزم کار خوبی کردی سراغ من آمدی.حالا هم نگران نباش مادرت را برایت پیدا می کنم.>>بعد با هم به دنبال مادرم گشتیم که شاید او را پیدا کنیم.مدتی گذشت.من مادرم را آن طرف خیابان دیدم.صدایش زدم:مادر.مادر .

مادرم تا مرا دید با سرعت به سمت من دوید.مرا محکم بغل کرد و گفت:<<پسرم کجا بودی؟مرا خیلی نگران کردی.>>گفتم:<<من گم شده بودم و کمک آقای پلیس توانستم تو را پیدا کنم.>>مادرم خیلی از آقای پلیس تشکر کرد که مراقب من بوده.آقای پلیس گفت:<<خواهش می کنم.از این به بعد بیشتر مواظب فرزندتان باشید.>>بعد هم رو کرد به من و گفت:<<تو هم بیشتر مواظب خودت باش که گم نشوی.>>بعد یک کاغذ به من داد.بالای کاغذ با خط درشت نوشته بود:

<<وقتی گم شدیم چه کار کنیم.>>

من آن را خواندم نوشته بود:

<<بچه ها وقتی گم شدیم باید کار های زیر را انجام دهیم:

۱_نگران نباشیم

۲_اطرافمان را نگاه کنیم؛اگر پلیسی را دیدیم به سمت آن برویم و از او کمک بخواهیم

۳_اگر پلیسی را ندیدیم،،از جایمان تکان نخوریم

بچه ها اگر کار های بالا انجام دهید،،اتفاقی برایتان نمی افتد؛پس نگران نباشید.>>)


(سیدمیثم یزدانی)


این وبلاگ آزمایشی است

برای مشاهده ی وبلاگ واقعی داستان های کودکانه کلیک کنید


یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، در یک جنگل قشنگ و با صفا، شیر کوچولو با دوستانش در حال بازی کردن بود. وقتی بازی تمام شد، شیر کوچولو به‌ سمت خانه اش رفت؛اما خیلی ناراحت و عصبانی بود. وارد خانه اش شد. مادرش وقتی او را دید، به او سلام کرد؛ اما شیر کوچولو جواب سلام مادرش را نداد. مادرش خیلی ناراحت شد. دوباره سلام کرد؛ اما شیر کوچولو باز هم جواب سلام مادرش را نداد. به اتاقش رفت و در را محکم پشت سرش بست. ناراحتی مادرش بیشتر شد. مادرش با ناراحتی به‌ سمت اتاق شیر کوچولو رفت. در زد: تق تق، تق تق؛اما صدایی نشنید. دوباره در زد؛ اما این بار هم صدایی نشنید. خیلی نگران شد. در را باز کرد و داخل اتاق شد. شیر کوچولو را دید که با ناراحتی و عصبانیت گوشه ی اتاق نشسته بود. شیر کوچولو یک نگاهی به مادرش انداخت؛ ولی حرفی نزد. مادرش کنار او نشست و گفت:<<پسرم! اتفاقی افتاده است؟ چرا ناراحتی؟ >>شیر کوچولو جوابی نداد. مادرش گفت:<<نکند امروز با دوستانت دعوا کردی؟ سریع برایم تعریف کن چه اتفاقی افتاده است؟ و گرنه دیگر نمی گذارم از اتاقت خارج شوی. >>شیر کوچولو گفت:<<باشه. >>بعد ماجرا را برای مادرش تعریف کرد:<<امروز موقع بازی فوتبال ، یکی از بازی کنان تیم ما، اشتباهی توپ را دشمن داد و ما گُل خوردیم. من خیلی عصبانی شدم و گفتم:<<تو اصلا بازی بلد نیستی! از جلوی چشمانم دور شو!>>او خیلی ناراحت شد؛ ولی چیزی نگفت و رفت. پس از چند دقیقه، دوباره گُل خوردیم. همه ی بچه های تیم،سر من غر غر کردن و گفتند:<<تقصیر تو بود که گُل خوردیم. >>من هم با صدای بلند فریاد زدم:<<اصلا تقصیر من نبود. تقصیر شما بود که نتوانستید توپ را از آنها بگیرید. من از همه ی شماها قوی تر هستم. فوتبال هم بلدم؛اما شما نه!>>بچه ها خیلی ناراحت شدند و گفتند:<<تو خیلی مغرور هستی! ما دوست نداریم دیگر با تو بازی کنیم. >>این را گفتند و رفتند. من هم خیلی عصبانی شدم و به خانه آمدم. بقیه اش را هم که خودت می دانی. >>مادرش گفت:<<پسرم می دانی به این کار غرور می گویند. هیچ کس بچه های مغرور را دوست ندارد. >>شیر کوچولو گفت:<<اما مادر . >> مادرش گفت:<<دیگر اما ندارد. تو خودت دوست داری یکی از دوستانت یکسره به تو بگوید من خیلی از تو بهترم! تو اصلا هیچ کاری بلد نیستی! معلوم است نه. پس پسرم نباید این کار را انجام دهی. >>بعد ادامه داد:<<حالا هم برو از دوستانت معذرت‌خواهی کن. >>شیر کوچولو با شنیدن حرف های مادرش به فکر فرو رفت. بعد از جا بلند شد و رفت تا از دوستانش معذرت خواهی کند


این وبلاگ آزمایشی است

برای مشاهده ی وبلاگ واقعی داستان های کودکانه کلیک کنید


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی آی سی دانلود Amber املاک توقف کلمه وبلاگ تابلو سازی toolaki دانلود آهنگ غمگین طراحی سایت واران الماس