یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، در یک جنگل قشنگ و با صفا، شیر کوچولو با دوستانش در حال بازی کردن بود. وقتی بازی تمام شد، شیر کوچولو به‌ سمت خانه اش رفت؛اما خیلی ناراحت و عصبانی بود. وارد خانه اش شد. مادرش وقتی او را دید، به او سلام کرد؛ اما شیر کوچولو جواب سلام مادرش را نداد. مادرش خیلی ناراحت شد. دوباره سلام کرد؛ اما شیر کوچولو باز هم جواب سلام مادرش را نداد. به اتاقش رفت و در را محکم پشت سرش بست. ناراحتی مادرش بیشتر شد. مادرش با ناراحتی به‌ سمت اتاق شیر کوچولو رفت. در زد: تق تق، تق تق؛اما صدایی نشنید. دوباره در زد؛ اما این بار هم صدایی نشنید. خیلی نگران شد. در را باز کرد و داخل اتاق شد. شیر کوچولو را دید که با ناراحتی و عصبانیت گوشه ی اتاق نشسته بود. شیر کوچولو یک نگاهی به مادرش انداخت؛ ولی حرفی نزد. مادرش کنار او نشست و گفت:<<پسرم! اتفاقی افتاده است؟ چرا ناراحتی؟ >>شیر کوچولو جوابی نداد. مادرش گفت:<<نکند امروز با دوستانت دعوا کردی؟ سریع برایم تعریف کن چه اتفاقی افتاده است؟ و گرنه دیگر نمی گذارم از اتاقت خارج شوی. >>شیر کوچولو گفت:<<باشه. >>بعد ماجرا را برای مادرش تعریف کرد:<<امروز موقع بازی فوتبال ، یکی از بازی کنان تیم ما، اشتباهی توپ را دشمن داد و ما گُل خوردیم. من خیلی عصبانی شدم و گفتم:<<تو اصلا بازی بلد نیستی! از جلوی چشمانم دور شو!>>او خیلی ناراحت شد؛ ولی چیزی نگفت و رفت. پس از چند دقیقه، دوباره گُل خوردیم. همه ی بچه های تیم،سر من غر غر کردن و گفتند:<<تقصیر تو بود که گُل خوردیم. >>من هم با صدای بلند فریاد زدم:<<اصلا تقصیر من نبود. تقصیر شما بود که نتوانستید توپ را از آنها بگیرید. من از همه ی شماها قوی تر هستم. فوتبال هم بلدم؛اما شما نه!>>بچه ها خیلی ناراحت شدند و گفتند:<<تو خیلی مغرور هستی! ما دوست نداریم دیگر با تو بازی کنیم. >>این را گفتند و رفتند. من هم خیلی عصبانی شدم و به خانه آمدم. بقیه اش را هم که خودت می دانی. >>مادرش گفت:<<پسرم می دانی به این کار غرور می گویند. هیچ کس بچه های مغرور را دوست ندارد. >>شیر کوچولو گفت:<<اما مادر . >> مادرش گفت:<<دیگر اما ندارد. تو خودت دوست داری یکی از دوستانت یکسره به تو بگوید من خیلی از تو بهترم! تو اصلا هیچ کاری بلد نیستی! معلوم است نه. پس پسرم نباید این کار را انجام دهی. >>بعد ادامه داد:<<حالا هم برو از دوستانت معذرت‌خواهی کن. >>شیر کوچولو با شنیدن حرف های مادرش به فکر فرو رفت. بعد از جا بلند شد و رفت تا از دوستانش معذرت خواهی کند


این وبلاگ آزمایشی است

برای مشاهده ی وبلاگ واقعی داستان های کودکانه کلیک کنید


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Amanda تور کرمان | تور کرمان با قطار asanmed گروه برنامه نویسی عصر نوین اموزش طراحي سايت با وردپرس یادداشت های بانو ویرا Ryan لافکادیو پاورپوینت کل دروس پیام های آسمان نهم فروشگاه اینترنتی بوتیک آنلاین